آدمـک آخــرِ دنیــاست، بخند
آن خـدایی که بـزرگش خوانـدی
دستخطی کـه تـو را عاشـق کرد
فکر کن دردِ تـو ارزشـمند است
صبحِ فردا به شبت نیست که نیست
راستـی آنچـه بـه یــادت دادیم
آدمــک نغمــهء آغــاز نخوان
d |
|||||
|
در كودكي خواستم زندگي كنم راه را بستند
به ستايش روي آوردم گفتند خرافات است
به راستي سخن گفتم گفتند دروغ است
سكوت كردم گفتند عاشق است
عاشق شدم گفتند گناه است
و عاقبت خنديدم گفتند ديوانه است t (ص |
|||||
|
چهارش
|
||
من تنها می خواهم چشمهای تو را داشته باشم.من تنها می خواهم چند صباحی قلبت
را به امانت بگیرم.
بنوشم اما تو از سپردن آن سرباز می زنی
جلای چشمانت را می خواهم اما تو آنها را به من ارزانی نخواهی کرد.
می نگری.تا هنگامی كه آوار شود و فرو ریزد و به خاك بسپاری زیر آن آوار تمام
خاطرات مرا
خاطراتت...
این را هم می دانی كه آن را به من نمی دهند.
خندیده ای...
|